یکشنبه 89 اردیبهشت 5 , ساعت 3:38 عصر
دیگر شبیه خودم نیستم!
شبیه دختر شوخ چشمی .....
که روزی اسیر سِحر ستاره های سربی شد ....
و بدنبال پیچش نیلوفران وحشی رفت . . .
وآنسوی پرچین های بلند حماقت گم شد!
دیگر شبیه خودم نیستم!
شبیه دختر ساده دلی که شبی خیالش را باد با خود بُرد . . .
شبی در خواب به آسمان بی ستاره دست کشید . . .
و همراه غازهای وحشی ِ مهاجر از اینجا رفت ... . . .
اینکه در آینه می بینم کسی است غیر از من باور نمی کنی ؟
دیگر تشویش چشمهایم یادم نیست
لرزش دستها و سرخی گونه هایم را بخاطر ندارم
شاید جایی آنسوی رویاهای شبانه دلهره هایم را جا گذاشته ام
و یا اضطرابهایی از جنس عاشقیم را !
هیچکس از من نپرسید
بعد این همه غیبت طولانی ِ نامفهوم
چه بر سرت آمد و باورت را کجا گم کردی؟؟؟
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]